░║ Tίtïģόôõℓℓℓ ║░

вεšţ Dreams

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1398سـاعت 15:21 نويسنده мõħáÐêšε| |

ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺪ ﻣﯿﮑﺸﻨﺪ ، ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﺖ ﻧﯿﺰ …
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﮐﻮﺩﮐﯿﺖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ …

تاريخ سه شنبه 29 / 10 / 1392سـاعت 12:39 نويسنده мõħáÐêšε| |

سلامتیه پـــــت و مــــت

چون نه هیچی تو مغزشون بود،نه هیچی تو دلشون!

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 18:51 نويسنده мõħáÐêšε| |

بی تابم.....
دلم تاب میخواهد و یک هل محکم...
که دلم هُری بریزد پایین..
هرچه را در خودش تلنبار کرده پخش سبزه های خاطراتم گردد...

تا دیگر بار که قدم های مشتاق،
سراغ دلتنگی باران گرفتند...
تا انتهای بودن همراهیش کنند...

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 18:1 نويسنده мõħáÐêšε| |

وقتي قبلا بهترين هــــا رو توي يه نفر ديــــده باشي ؛ :||

ســخت مي توني خوبــــي هارو تو يکي ديگـــه پيدا کني!!.

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 17:58 نويسنده мõħáÐêšε| |

معلم پسرک را صدازد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یا ثروت را بخواند.

پسرک گفت :ننوشته ام. معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد.

پسرک در حالی که دستهای قرمزاش را به هم میمالید زیر لب گفت

:آری ثروت بهتر است،

چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم.

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 14:22 نويسنده мõħáÐêšε| |

ﮔﻬﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ ؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ؟
ﺑﻪ ﺩﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ !
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ !
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ؟
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
.

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 14:17 نويسنده мõħáÐêšε| |

ازصدای گذر آب چنان میفهمی:
تندتر ازآب روان،عمرگران ميگذرد. زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست!آرزویم اینست،
آنقدر سير بخندی كه ندانی غم چيس
ت...

تاريخ دو شنبه 28 / 10 / 1392سـاعت 14:13 نويسنده мõħáÐêšε| |

گاهی قـــبل از رفتن
قبـــل از به زبان آوردنِ
خداحافظ
چشمانت را ببـــند
به لحظه هایتان
به خنده هایتان
به دعوا و بچه بازی هایتان
به بی حوصلگی ها و بعد دلتنگی هایتان
به حسادت هایِ عاشقانه تان
به لحظه هایتان
فکر کـــن !
اگـــر لبخندی رویِ لبهایت آمــــد
اگر دلـــت برایش بــی تابی کرد
اگر فـــکرِ دستهایش مجنونت کرد
یک قدم به عقــب بــــــردار
نـــگاهش کن !
بگــــو :

راستی . . . فردا با هم به کافه ی همیـــشگی برویـــم ؟

 

تاريخ یک شنبه 27 / 10 / 1392سـاعت 20:29 نويسنده мõħáÐêšε| |

 
چه لحظه دردآوریه!

اون لحظه که میپرسهـــ:خوبی؟

بغض تو گلوت میپیچه

پنج خط تایپ میکنی ولی به جای  ارسال

همه رو پاک میکنی و می نویسی

خوبــ ـــم مرسی تو خوبی . . . . .؟

تاريخ یک شنبه 27 / 10 / 1392سـاعت 20:24 نويسنده мõħáÐêšε| |

گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم: من رفتم ؛ باهات قهرم ، دیگه تموم!
دیگه دوستت ندارم …..
وچقدر دلم میخواهد بشنوم: کجا بچه لوس !؟ غلط میکنی که میری …..
مگه دست خودته ؟ رفتن به این راحتی نیست !
اما …. نمیدانم چه حکمتیست که آدمی
همیشه اینجور وقتها میشنود : به جهنم … !!!
 

 

تاريخ یک شنبه 27 / 10 / 1392سـاعت 20:19 نويسنده мõħáÐêšε| |

تــــو چه می دانی...
شـب که می شـود...
گلویـم پر می شود...
پر از یک بغض سنگیـن
بغضی که نـاخواسته میترکد و چشمـانم را پـاک،بارانی میکند...
و امـا دلم...
دلم پر میشود از درد،دردهایی پر از حرف،حرف هایی مملوء از سکوت...
حرف هایی که یک باره در دلم فوران میکنند!

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 19:25 نويسنده мõħáÐêšε| |

سک سک !!
ديگر بازي تمام شد .
حالا ديگر نقابت را بردار...
بگذار ببينم زندگي ام را به چه کسي باختم !!

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 19:13 نويسنده мõħáÐêšε| |

خيلي وقته زندگي خوش نميگذره ...
فقط ميگذره ....

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 19:11 نويسنده мõħáÐêšε| |

احساس عشق نسبت به دیگران ،
هرگز به ما لطمه نمیزند !
این انتظار ِ عشق از دیگران است
که روح ما را زخمی میکند …

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 19:1 نويسنده мõħáÐêšε| |

دلمان خوش است که مینویسیم
و دیگــران می خـواننــد
و عــده ای می گـوینــد
آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند
و بعضــی مـی خنــدنـد
دلمــان خـوش اســت
به لــذت هــای کــوتـاه
به دروغ هــایی که از راســت
بـودن قشنــگ تـرند
به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند
یـا کســی عاشقمــان شــود
با شــاخه گلی دل می بنــدیـم
دلمــان خـوش می شــود
به بـرآوردن خـواهشــی و چشــیدن لـذتـی
و وقــتی چیـــزی مـطابـق مــیل مــا نبــود
چقـــدر راحـت لگـــد می زنیـــم
و چــه ســــاده می شـکــنیم
همــــه چیـــز را ...

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 18:56 نويسنده мõħáÐêšε| |

بزرگتـــرین اشتباه زندگیـــم اونجـا بود که فکر کـــردم ،
اگه کـاری با بقـــیه نداشـته باشم بقیـه هم کاری با مـن ندارن!


تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 18:54 نويسنده мõħáÐêšε| |

ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻴﻜﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺩﺭﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﻪ ،
احساست و حس میکنه ،
ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ ﻣﻴﻔﻬﻤﻪ ،
ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﻭﻧﻪ ؛
ﺑﺘﺮﺱ !
ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪﻩ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺑﺰﻧﻪ …

تاريخ پنج شنبه 26 / 10 / 1392سـاعت 18:51 نويسنده мõħáÐêšε| |

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ،

آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛

هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد

بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را …

روزی که دروغ میگوید ،

روزی که دیگر دوستم ندارد ،

روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد

و روزی که عاشق دیگری می شود !

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 20:28 نويسنده мõħáÐêšε| |

حماقت چیست…؟
این که من…
تو را…
با تمام بدی هایی که در حقم میکنی…!!
هنوز…
دوست دارم
...

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 20:17 نويسنده мõħáÐêšε| |

کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود

و گوینده از مضرات پرخوری می گفت...

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 19:20 نويسنده мõħáÐêšε| |

آدمها مثل عکس ها می مونن
اگه زیادی بزرگشون کنی
کیفیتشون می یاد پایین
...!!!

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 19:8 نويسنده мõħáÐêšε| |

وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند
تا کوه شوند
تا سخت شوند
همین ها تو را می سازد
سنگت می کند
درست مثل خودش !
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند
میدانی؟
آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 19:4 نويسنده мõħáÐêšε| |

به سلامتی اونایی که قلبشون یه ویلای اختصاصی برای یه نفره ،

نه یه هتل بی‌ ستاره برای هر رهگذر . . .

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 18:59 نويسنده мõħáÐêšε| |

كاش هميشه در كودكي مي مانديم
تا به جاي دلهايمان
سر زانوهايمان زخمي ميشد!...

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 18:53 نويسنده мõħáÐêšε| |

ﺩﺧﺘﺮﮎ ؛ ﺑﻴﺎ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﻢ . . ﭘﺴﺮﻫﺎ
ﻋﺮﻭﺳﻚ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ
ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ، ﻧﮕﺎﻩ
ﻛﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪﻧﺪ ﺃﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﻛﻨﻨﺪ،
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺍﺷﻚ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﻣﻲ
ﺗﺮﺳﻨﺪ ﻣﺮﺩﻳﺸﺎﻥ ﺯﻳﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﻭﺩ، ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻱ ﺗﻪ
ﺻﺪﺍﻱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺷﺎﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ
ﺻﺪﺍﺍﺳﺖ . ﺑﺎ ﻳﻚ ﺍﻏﻮﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻗﻠﺐ ﻫﺮ
ﻣﺮﺩﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻭﺭﺩ، ﻧﮕﺄﻫﺸﺎﻥ
ﻛﻦ،ﻭﻗﺘﻲ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻧﺪ ،ﻣﺮﻳﻀﻨﺪ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ،ﺩﻟﺖ ﻧﻤﻲ
ﺳﻮﺯﺩ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺒﻴﻦ ﭘﺪﺭﺕ
ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻴﺮ ﺍﺳﺖ ? ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﺯ
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺟﺮ ﺯﻧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ؟
ﺑﻲ ﻣﻌﺮﻓﺘﻨﺪ،؟
ﺣﺮﻑ ﺑﺪ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ؟
ﺑﺎﺯﻱ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ، !! ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻘﺼﻴﺮﻱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ،ﻛﺴﻲ
ﻧﺎﺯﺷﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﮔﻞ ﺳﺮ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻳﺸﺎﻥ
ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ،ﺳﻴﻠﻲ ﻣﻲ ﺧﻮﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎﻳﺪ
ﻗﻮﻱ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺩﺧﺘﺮﮎ . . . ﭘﺴﺮ ﻫﺎ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺗﻮ

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 18:46 نويسنده мõħáÐêšε| |

☺سلام به همه دوستای گلم.☺

♥ببخشید.چندین هفته تنبلی کردم آپ نکردم.♥

♠ ولی تصمیم گرفتم از امروز با مطلب های جدید پیشتون باشم. ♠

◘شما هم با نظرای خوشگلتون به من روحیه بدین.

تاريخ جمعه 25 / 10 / 1392سـاعت 18:39 نويسنده мõħáÐêšε| |

پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشکها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
این روزها هوای دلم هم پاییزیست

تاريخ پنج شنبه 16 / 8 / 1392سـاعت 14:6 نويسنده мõħáÐêšε| |

زندگی در حال بارگیری است، لطفــــا صبر کنید...!
..................
اینجا ســـرعت خوشبختی خیلی کم است...

تا زندگـــی ات لود شود...!

عمـــرت تمام شده...!

تاريخ پنج شنبه 16 / 8 / 1392سـاعت 14:3 نويسنده мõħáÐêšε| |

 

 

 

دستم بوی گل میداد

 مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند

 

اما هیچ کس فکر نکرد

 

شاید من گلی کاشته ام

...!

 

 

تاريخ پنج شنبه 16 / 8 / 1392سـاعت 14:2 نويسنده мõħáÐêšε| |

Design by: pinktools.ir